سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 92/3/3 | 4:56 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

سکوت میکنم

در برابر رفتنها

در برابر

امدنها

دیگر نه

برایم مهم هست

کی بیاید

و کی برود

انان که

وقت رفتنشان رسیده

باید بروند

همین

دیگر

برای ماندن

کسی اصرار

نمیکنم




تاریخ : جمعه 92/3/3 | 4:54 عصر | نویسنده : aynaz.tanha

چشمان قهواه ایم

دوباره

میبارد

اما

نه

از

بی وفایی

یاری

بی رحم

از

بی وفایی

کسانی

که

به خیالشان

میتوانند

مرا

عروسکی

 دست اموز کنند

عروسکس

که بتوانند

هر

بلایی دلشان میخواهد

سرش بیاورند

لطفا

کمی

ارامتر

این عروسک را زمین بزنید

اخر

او عروسک نیست

او یک انسان هست

و هرگز

هم اجازه نمیدهد

کسی

نقش

عروسک گردانش باشد

جز خدا و خودش

اگر

میخواهید

زمینش

بزنید

راهای دیگری را انتخاب کنید

او محکم تر از

شما

ادمهای

ضعیف هست




تاریخ : جمعه 92/3/3 | 4:36 عصر | نویسنده : shahab.shahabi

 

باز شدی صاحب جمعه های من


صورتت ماه شد در آسمان دلم


نگاهم خشکید به افق بیکران تو


روزم سیاه شد نیامدی به خانه چشمان من


امروز که روز عشق بود


مهیا نشد ظهور تو


قلبم بزرگوار باز ماند در آرزوی تو


عطر دلخوشی می دهد امروز اما هوای شهر


می دانم که عبور کرده ای از اوج آسمان من

 

باز دارد به سر می آید جمعه های من


باز بی تو تمام می شود دلخوشی های من


دل نگرانم که پاییز شود


به سر آید این روز های بی بهار من


باز تو باشی بالاتر از ماه و من بی نصیب از دیدن مهتاب تو

 

 



 




تاریخ : جمعه 92/3/3 | 11:23 صبح | نویسنده : nargesss

 

ناگهان چه زود پیر شدی


موهایت سپید شد


گوشه چشمانت چروک شد


یادت هست


وقتی که نماز می خواندی؟


عشق به آرامش تو وقت اخلاص نمازت


مرابه سوی خدا کشید


به جایی که روزی حس کردم خدا را کنار سجاده ام می بینم


وقتی که من گیر آینه و جوانی ها شدم


تو انگار آیینه روزگار را شکستی


که دل من به جوانی هایم خوش باشد


نفهمیدم چرا ناگهان این همه پیر شدی


نمی دانم چگونه روزگار دلش آمد


تو را با آن همه مهربانی ات


با آن همه عشق خدایی ات


با وجود صوت دلنشین قرآنت


با دعای کمیل همه شب جمعه هایت


این گونه ضعیف و نا توان کند


حس می کنم


جوان شدن من تو را پیر کرد


دیگر تابت نیست بدوی و با من بازی کنی


تابت نیست با همه بزرگواری ات


نرگس کوچکت را در آغوش کنی


پیر شده ای


وقتی که آرام می بوسی پیشانی ام را


می بینم که دیگر چندان رمق نداری


ولی چه عاشقانه هنوز سر سجاده پابرجایی


نمی دانم چرا این همه تنها شدی


دست گلت نمک نداشت


صدای شکستن دلت را بارها شنیدم


ولی کلام و آهی از لبانت نشنیدم


بد عادت کرده ای به تنهایی


به اینکه فقط خدا را داشته باشی


می دانم روز قشنگی نیست امروز برای پدری چون تو


سالهاست که تنهایی


سالهاست که دلت خوش شده با این عشق


با این قصه تلخ تنهایی


به تو مدیونم...


به غصه ای که چشمانت دارد...


به سکوتی که بر لب داری...


به دردی که در دلت بزرگ شده...


حواسم هست...


این گل کوچک دردی از غم این همه سال دوا نمی کند


می دانی دلگیرم


از این که هیچوقت آنقدر بزرگ نشدم


که بتوانم برای تو کاری کنم


می دانی خانه قدیمی مادربزرگ خراب شد


می دانی


وقتی که طاقچه کوچک جای سجاده ات فرو ریخت


چقدر گریه کردم?


آن گوشه کنار قرآن تو


برایم خیلی تقدس داشت


اما دیوارها پایین آمد


که دیگر فرشته ها آنجا حلقه نزنند


روزمیلاد عشقت مبارک


فرشته دلتنگ خدا


 

 




تاریخ : پنج شنبه 92/3/2 | 6:27 عصر | نویسنده : nargesss

دسـتانم خالیست


از همه آنچه که دنیا را طلایی کرده


و پاهایم خسته و لنگ


مانده بر زمینی که این روز ها حال زندگی ندارد


قلبم خسته از درد است


اما وقتی مه اشک می رسد تا نوک چشمانم


می دانم که خود را می رسانی به قنوت دستانم


دستانم با همه کوچکی پر می شود از تو


و تو بی نهایت جا می گیری در من


بشکن دلم را


دل شکستن هایت را دوست دارم


وقتی که خانه خراب این دل لبریز از امید می شود


خاطرم جمع است که خدایم دل های شکسته را دوست می دارد

 




  • آنکولوژی
  • بازی های کامپیوتری