سکوت میکنم
در برابر رفتنها
در برابر
امدنها
دیگر نه
برایم مهم هست
کی بیاید
و کی برود
انان که
وقت رفتنشان رسیده
باید بروند
همین
دیگر
برای ماندن
کسی اصرار
نمیکنم
چشمان قهواه ایم
دوباره
میبارد
اما
نه
از
بی وفایی
یاری
بی رحم
از
بی وفایی
کسانی
که
به خیالشان
میتوانند
مرا
عروسکی
دست اموز کنند
عروسکس
که بتوانند
هر
بلایی دلشان میخواهد
سرش بیاورند
لطفا
کمی
ارامتر
این عروسک را زمین بزنید
اخر
او عروسک نیست
او یک انسان هست
و هرگز
هم اجازه نمیدهد
کسی
نقش
عروسک گردانش باشد
جز خدا و خودش
اگر
میخواهید
زمینش
بزنید
راهای دیگری را انتخاب کنید
او محکم تر از
شما
ادمهای
ضعیف هست
باز شدی صاحب جمعه های من
صورتت ماه شد در آسمان دلم
نگاهم خشکید به افق بیکران تو
روزم سیاه شد نیامدی به خانه چشمان من
امروز که روز عشق بود
مهیا نشد ظهور تو
قلبم بزرگوار باز ماند در آرزوی تو
عطر دلخوشی می دهد امروز اما هوای شهر
می دانم که عبور کرده ای از اوج آسمان من
باز دارد به سر می آید جمعه های من باز بی تو تمام می شود دلخوشی های من
دل نگرانم که پاییز شود
به سر آید این روز های بی بهار من
باز تو باشی بالاتر از ماه و من بی نصیب از دیدن مهتاب تو
ناگهان چه زود پیر شدی
موهایت سپید شد
گوشه چشمانت چروک شد
یادت هست
وقتی که نماز می خواندی؟
عشق به آرامش تو وقت اخلاص نمازت
مرابه سوی خدا کشید
به جایی که روزی حس کردم خدا را کنار سجاده ام می بینم
وقتی که من گیر آینه و جوانی ها شدم
تو انگار آیینه روزگار را شکستی
که دل من به جوانی هایم خوش باشد
نفهمیدم چرا ناگهان این همه پیر شدی
نمی دانم چگونه روزگار دلش آمد
تو را با آن همه مهربانی ات
با آن همه عشق خدایی ات
با وجود صوت دلنشین قرآنت
با دعای کمیل همه شب جمعه هایت
این گونه ضعیف و نا توان کند
حس می کنم
جوان شدن من تو را پیر کرد
دیگر تابت نیست بدوی و با من بازی کنی
تابت نیست با همه بزرگواری ات
نرگس کوچکت را در آغوش کنی
پیر شده ای
وقتی که آرام می بوسی پیشانی ام را
می بینم که دیگر چندان رمق نداری
ولی چه عاشقانه هنوز سر سجاده پابرجایی
نمی دانم چرا این همه تنها شدی
دست گلت نمک نداشت
صدای شکستن دلت را بارها شنیدم
ولی کلام و آهی از لبانت نشنیدم
بد عادت کرده ای به تنهایی
به اینکه فقط خدا را داشته باشی
می دانم روز قشنگی نیست امروز برای پدری چون تو
سالهاست که تنهایی
سالهاست که دلت خوش شده با این عشق
با این قصه تلخ تنهایی
به تو مدیونم...
به غصه ای که چشمانت دارد...
به سکوتی که بر لب داری...
به دردی که در دلت بزرگ شده...
حواسم هست...
این گل کوچک دردی از غم این همه سال دوا نمی کند
می دانی دلگیرم
از این که هیچوقت آنقدر بزرگ نشدم
که بتوانم برای تو کاری کنم
می دانی خانه قدیمی مادربزرگ خراب شد
می دانی
وقتی که طاقچه کوچک جای سجاده ات فرو ریخت
چقدر گریه کردم?
آن گوشه کنار قرآن تو
برایم خیلی تقدس داشت
اما دیوارها پایین آمد
که دیگر فرشته ها آنجا حلقه نزنند
روزمیلاد عشقت مبارک
فرشته دلتنگ خدا
دسـتانم خالیست
از همه آنچه که دنیا را طلایی کرده
و پاهایم خسته و لنگ
مانده بر زمینی که این روز ها حال زندگی ندارد
قلبم خسته از درد است
اما وقتی مه اشک می رسد تا نوک چشمانم
می دانم که خود را می رسانی به قنوت دستانم
دستانم با همه کوچکی پر می شود از تو
و تو بی نهایت جا می گیری در من
بشکن دلم را
دل شکستن هایت را دوست دارم
وقتی که خانه خراب این دل لبریز از امید می شود
خاطرم جمع است که خدایم دل های شکسته را دوست می دارد
.: Weblog Themes By Pichak :.